چه روزای خسته کننده ای...با دلخوشیهای کوچیک ذوق زده میشم.
یه مجموعه داستان کوتاه بلاتکلیف...
دو رمان نیمه تمووم...
دو ایده ی بی سرانجام...
شروع یه مجموعه داستان کوتاه دیگه با سبکی متفاوتر...
مردی تنها...
خسته از اطرافیام...
تشنه چند روز تنهایی...
دلسوزی برای قهرمان رمانم...
خسته از درد مشترک یه ملت...عقده جنسی...پر بازدیدترین وبلاگها...وبلاگهای با عناوین جنسی...
خسته از شعار فمونیست...
تمایل به نوشتن ابعاد بدی از وجود...
دیدن انسانهای که بشریت رو به ابتزال کشیدن...
خسته از اطرافیانی که دختر و زن رو با اسم آلتشون صدا میزنن...
مردای که هوس رو حق و نیاز. خیانت رو زرنگی و افتخار میدونن...
پر کردن سطل آشغال از لطفهای زن همسایه که بعد رفتن شوهرش در ظرفی از لای در با لبخندی زننده دستت میده...تف کردن اشاره ای که زن همسایه هروز منتظرشه، از پنجره به بیرون...
نفرت از زن همسایه ای که هر روز بعد رفتن شوهرش تنش رو ارزونی پسری می کنه که هم سنه پسرشه...
و قی کردن هر روزه تمام لحظه هایی که از رفتن شوهری،باز کردن دری،فاحشگی زنی دیدی، توی سنگ توالت...
خسته از صدای بلند موسیقی برای پر کردن گوشی که کمی قبلترش از شنیدن صدای پای رفتن مردی و اومدن مرد دیگه ای پر شده...
خسته از تمام تعریفای بد و تمام تعریف نشده ها...
خسته خسته ام...
خسته از تمام خستگیام...
نظرات شما عزیزان:
واقعا شما رمان نویسید؟
اومدی تو وبلاگم، نوشتم تنهایی من.. اون وبه شخصیمه از تنهاییم نوشتم از بی برادری از ..
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 14:18